دلارا

جذاب ترین اشعار بانوی دوست داشتنی دل آرا شرکا

دلارا

جذاب ترین اشعار بانوی دوست داشتنی دل آرا شرکا

دلارا _ شرکا _ شاعر زن

 

یکی بود و یکی نبود

زیر گنبد کبود

توی یک آپارتمان کوچک

کوچولویی بود ناز و قشنگ

ولی بود پرخاشگر و زودرنج

پدر و مادرش بودند شاغل

او تنها بود در عصر حاضر

اتاقی داشت پر اسباب بازی

از اسپایدرمن و آدم آهنی

در دلش

او دوست نداشت آنها را

او می رفت در عالم مجازی

با تبلت و گوشی

او می کشت همنوعان مجازی

در آن عالم خیالی

یا که می دید تلویزیون

با آن کارتون های

ترسناک و پر توهم فضایی

تا اینکه بعد سالهای دور

مادر بزرگ دل آرای او

رسید از آن راه دور

تا که دید نوه رنگ پریده رنجور

او را کشید در آغوش پر مهرخویش

از آن روز مادر بزرگ او

می پخت برای او

غذاهای رنگارنگ و خوشمزه محلی

و می گفت

از قصه های شیرین قدیمی

از آن ادبیات کهن ملی

و گاهی با مواد دور ریختنی

می ساخت برایش عروسک

و چیزهای دوست داشتنی

یه روزکشید تکه پارچه ای

بر سر مشتی کاغذ پاره

و آن شد نوزاد قنداقی

برای هر دو می خواند لالایی

و او می دید خواب های رنگی

کوچولو را می برد

به پارک سر کوچه

او بازی می کرد

با بچه های همسایه

تا که رسید

وقت رفتن مادر بزرگ

مادر بزرگ دل آرا رفت

و کوچولو ماند تنها

در دنیای پر حسرت و آه

( دل آرا شرکاء )

  


نگاه منتظرم دوخته شده بود

به انتهای خیابان شلوغ

شاید که برسد اتوبوس از آن راه دور

بود ظهر تابستان

و بس بیداد میکرد گرما بی امان

به ناگاه صدایی ظریف و کودکانه

فرا خواند مرا

دیدم کودکی خردسال

که با دستانی کوچک

گرفته بود به سویم

بسته آدامسی را

و بر روی صورتش داشت

آثار خراش و کبودی

خواستم که او بنشیند در کنارم

پرسیدم از او

سرگذشت رفته بر او

او گفت : از پدری که

هنگام تخریب خانه ای ویرانه

مرده بود زیر آوار آن خانه

و مادرش که کار میکرد تمام وقت

در خانه دوست و آشنا

اما دست مزد او کفاف نمی داد

اجاره خانه و خرج شش بچه را

او را میفرستاد با آشنایی

تا کار کند و بیاورد لقمه نانی

و گاهی نیز کتک میخورد

از آن همسالان بزرگتر از خود

غمگین شدم از احوال آن کودک

با خود اندیشیدم

آیا می شود به او کمکی کرد ؟

یادم آمد از اخبار روز پیشین

که میگفت از حمایت یتیمان

و کودکان کار و زنان سرپرست خانوار

توسط اداره ای خوب و نیکوکار بهزیستی

با گوشی ام گرفتم 123

آمد صدایی دل آرا از آن سو

گفت : بهزیستی بفرمایید

 ( دل آرا شرکاء )


یکی بود و یکی نبود

زیر گنبد کبود

توی یک آپارتمان کوچک

کوچولویی بود ناز و قشنگ

ولی بود پرخاشگر و زودرنج

پدر و مادرش بودند شاغل

او تنها بود در عصر حاضر

اتاقی داشت پر اسباب بازی

از اسپایدرمن و آدم آهنی

در دلش

او دوست نداشت آنها را

او می رفت در عالم مجازی

با تبلت و گوشی

او می کشت همنوعان مجازی

در آن عالم خیالی

یا که می دید تلویزیون

با آن کارتون های

ترسناک و پر توهم فضایی

تا اینکه بعد سالهای دور

مادر بزرگ دل آرای او

رسید از آن راه دور

تا که دید نوه رنگ پریده رنجور

او را کشید در آغوش پر مهرخویش

از آن روز مادر بزرگ او

می پخت برای او

غذاهای رنگارنگ و خوشمزه محلی

و می گفت

از قصه های شیرین قدیمی

از آن ادبیات کهن ملی

و گاهی با مواد دور ریختنی

می ساخت برایش عروسک

و چیزهای دوست داشتنی

یه روزکشید تکه پارچه ای

بر سر مشتی کاغذ پاره

و آن شد نوزاد قنداقی

برای هر دو می خواند لالایی

و او می دید خواب های رنگی

کوچولو را می برد

به پارک سر کوچه

او بازی می کرد

با بچه های همسایه

تا که رسید

وقت رفتن مادر بزرگ

مادر بزرگ دل آرا رفت

و کوچولو ماند تنها

در دنیای پر حسرت و آه

( دل آرا شرکاء )


نگاه منتظرم دوخته شده بود

به انتهای خیابان شلوغ

شاید که برسد اتوبوس از آن راه دور

بود ظهر تابستان

و بس بیداد میکرد گرما بی امان

به ناگاه صدایی ظریف و کودکانه

فرا خواند مرا

دیدم کودکی خردسال

که با دستانی کوچک

گرفته بود به سویم

بسته آدامسی را

و بر روی صورتش داشت

آثار خراش و کبودی

خواستم که او بنشیند در کنارم

پرسیدم از او

سرگذشت رفته بر او

او گفت : از پدری که

هنگام تخریب خانه ای ویرانه

مرده بود زیر آوار آن خانه

و مادرش که کار میکرد تمام وقت

در خانه دوست و آشنا

اما دست مزد او کفاف نمی داد

اجاره خانه و خرج شش بچه را

او را میفرستاد با آشنایی

تا کار کند و بیاورد لقمه نانی

و گاهی نیز کتک میخورد

از آن همسالان بزرگتر از خود

غمگین شدم از احوال آن کودک

با خود اندیشیدم

آیا می شود به او کمکی کرد ؟

یادم آمد از اخبار روز پیشین

که میگفت از حمایت یتیمان

و کودکان کار و زنان سرپرست خانوار

توسط اداره ای خوب و نیکوکار بهزیستی

با گوشی ام گرفتم 123

آمد صدایی دل آرا از آن سو

گفت : بهزیستی بفرمایید

 ( دل آرا شرکاء )

دلارا
دلارا شرکا
شعر عاشقانه احساسی دلارا شرکا
شعر ناب بانو دلارا شرکا
شرکا
شاعر زن محبوب بانو دلارا شرکا
nghvh av;h
delara shoraka
delara
شاعر زن دلارا شرکا

دلارا _ شرکا _ شاعر زن معاصر

 

در دستانم بود روزنامه ای

نوشته بود در بالای صفحه

روز جهانی لغو برده داری

بود در زیر آن متن

چند عکس تأثرانگیز

با دیدن آن صحنه ها

اشکم فرو ریخت

دیدم چهره بَرده گانی

از کشورهای گوناگون

که خورده بودند فریب

و ربوده شده بودند

با زور و تهدید

گمارده بودند آنها را

در کارهای سخت و اجباری

در معدن و کارخانه

یا که گدایی و ازدواج اجباری

در دنیای مدرن امروز

چنین ظلمی

جای تعجب داشت

غمگین شد دلم به حال آن

نگون بختان سیه روز

تسکین دادم دلم را

و گفتم دل آرا

شاید که فردا

تمام مردم دنیا

جمع شدند و یک صدا

برکندن ریشه

ظلم و ستم را از دنیا

( دل آرا شرکاء )

2 مرداد

23 اوت ( آگوست )

  


که گیرد دست او

اویی که رنج می کشد

از حوادث رفته بر او

اویی که درمانده است

در جنگ و خشونت

یا که در قحطی و مصیبت

یا که در بلایای طبیعی ،

آیا شیردلی هست ؟

آیا انسانی پیدا می شود ؟

چشمان پر از انتظارش

هنوز می جوید

نجات دهنده خویش را

او حتما می آید

در لباس یک بشردوست

صلیب سرخ و هلال احمر

یا یک ناجی آتش نشان

یا در پوشش اورژانس

یا که در لباسی ... دل آرا ... می آید

او که گذشته است از راحتی

و آسایش و زندگی خود

دراز میکند ، دستان پر مهرش را

و می گیرد دستان تو را

تویی که گرفتار شدی

در حادثه و مصیبت روزگار

( دل آرا شرکاء )


در دستانم بود روزنامه ای

نوشته بود در بالای صفحه

روز جهانی لغو برده داری

بود در زیر آن متن

چند عکس تأثرانگیز

با دیدن آن صحنه ها

اشکم فرو ریخت

دیدم چهره بَرده گانی

از کشورهای گوناگون

که خورده بودند فریب

و ربوده شده بودند

با زور و تهدید

گمارده بودند آنها را

در کارهای سخت و اجباری

در معدن و کارخانه

یا که گدایی و ازدواج اجباری

در دنیای مدرن امروز

چنین ظلمی

جای تعجب داشت

غمگین شد دلم به حال آن

نگون بختان سیه روز

تسکین دادم دلم را

و گفتم دل آرا

شاید که فردا

تمام مردم دنیا

جمع شدند و یک صدا

برکندن ریشه

ظلم و ستم را از دنیا

( دل آرا شرکاء )

2 مرداد

23 اوت ( آگوست )

  

 

که گیرد دست او

اویی که رنج می کشد

از حوادث رفته بر او

اویی که درمانده است

در جنگ و خشونت

یا که در قحطی و مصیبت

یا که در بلایای طبیعی ،

آیا شیردلی هست ؟

آیا انسانی پیدا می شود ؟

چشمان پر از انتظارش

هنوز می جوید

نجات دهنده خویش را

او حتما می آید

در لباس یک بشردوست

صلیب سرخ و هلال احمر

یا یک ناجی آتش نشان

یا در پوشش اورژانس

یا که در لباسی ... دل آرا ... می آید

او که گذشته است از راحتی

و آسایش و زندگی خود

دراز میکند ، دستان پر مهرش را

و می گیرد دستان تو را

تویی که گرفتار شدی

در حادثه و مصیبت روزگار

( دل آرا شرکاء )


شاعر زن معاصر
دلارا
دلارا شرکا
شاعر زن معاصر دلارا شرکا
شعر ناب بانو دلارا شرکا
شاعر زن دلارا شرکا
delara shoraka
delara
auv nghvh av;h
شاعر زن محبوب بانو دلارا شرکا